12 سالم بود که فهمیدم چی به چی بود . 12 سالم بود که به سن بلوغ رسیدم ، 12 سالم بود که تو مدرسه بهم خدارو با فیلم های سیاحت غرب فهموندن ، از همون اوایل بود که خدا رو بهم شرطی فهموندن یعنی کافی بود کاری رو انجام بدم . عذاب وجدان تا فی ها خالدونِ روحم رو بی چاره میکرد . از همون موقعه بود که شروع به سوختن کردم روحم سوخت احساساتم سوخت . شاید شما دهه هشتادیآ ، نودیآ مشدیآ هیچ یک از حرف های دهه های قبل رو نفهمید شاید .
و اما حرف من :
بهمون فهموندن که اگر حرف زدید با نامحرم گناه و خدا میفرستتون جهنم جوری شیفهممون کردن که انگار با خدا قراداد نمایندگی انحصاری کنترل انسان رو گرفته بودن .
ما مُردم چون وقتی که تو جامعه وارد شدیم وقتی با جنس مخالف روبرو میشم به چهار رنگ مختلف رنگ عوض میکنیمُ یاد خدایه شریطیمون میفتیم . نسل ما سوخت وقتی بچه محلمون رو دیدم که ازدواج کرد ولی هیچی از قواعد بازی نمی دونست و گن به زندگی دختره پیچاره . ما سوختیم چون خدارو شرطی پذیرفتیم ، ما سوختیم چون نتونستم خودمون تصمیم بگیریم ، من از همون 12 سالگی رَد دادم خوب باید هم رَد میدادم حقیقتِ طبیعت انسان این چنین بوده که باید و حتما انسانی زندگی میکردیم . ما سوختیم و حالا جای سوختگی رو میتونید تو جامعه و زندگیمون میتونید ببنید . از آمار طلاق در روح افسرده که حالا میشه حس کرد .
پی نوشت : به ما خدارو شرطی رو فهموندن شما رو چی!
پی نوشت :فکر کردن به نمایندگی ها انحصاری خدا منو به نقطعه انفجار میرسونه .
پی نوشت : پیش خودم میگم اگه روزی با عقاید این خدایی شرطی اومدن گفتن بکش پایین کارت داریم چی کار کنم ! :|
پی نوشت : تنهای بخشی از زندگی شرطی بود .
پی نوشت : گوش کنیم :(:
درباره این سایت